«جایی برای پیرمردها نیست» محصول سال ۲۰۰۷ و اقتباس از رمانی با همین نام، نوشته‌ی کورمک مک‌کارتی می‌باشد و به گفته‌ی نویسنده، اقتباسی با پایبندی زیاد به وقایع درون رمان محسوب می‌شود. داستان این فیلم در سال ۱۹۸۰ (اندکی پس از جنگ ویتنام) رخ می‌دهد و روایتگر حوادث و تعقیب و گریز گروهی از شخصیت‌هاست که هرکدام انگیزه‌ی متفاوتی برای اعمال خود دارند. عنوان رسمی فیلم برگرفته از خط اول یکی از اشعار ویلیام باتلر شاعر اهل ایرلند با مضمونی مشابه است. به‌لحاظ موفقیت‌های گیشه‌ای و دریافت جوایز، این فیلم با دریافت ۴ جایزه‌ی اسکار (شامل بهترین فیلم) و دیگر جوایز، برجسته‌ترین اثر برادران کوئن محسوب می‌شود.

انتظارات فرمال:

فیلم با نماهای باز و معرف و با صدای راوی (به سبک فیلم‌های کلاسیک) از گرگ و میش صحراهای تگزاس آغاز می‌شود، اما برخلاف فیلم‌های کلاسیک، راوی (کلانتر با بازی تامی لی جونز) اطلاعات واضحی درباره‌ی داستان به ما نمی‌دهد. سپس متوجه دستگیری و فرار وحشیانه‌ی یک قاتل با سابقه با نام آنتوان چیگور (با بازی خاویر باردم، برنده‌ی بهترین نقش مکمل مرد بابت این نقش) می‌شویم. در ادامه شخصیت اصلی دیگر داستان که یک سواره‌نظام جنگ ویتنام، آهنگر و شکارچی(جاش برولین) است در صحنه‌ی شکار ناموفقی متوجه بازماندگان یک درگیری در یک معامله‌ی مواد مخدر می‌شود و پول باقیمانده از آن درگیری را صاحب می‌شود. داستان اصلی حول تلاش شخصیت شکارچی برای فرار با پول، تلاش دو طرف معامله یعنی کارتل مکزیک و طرف آمریکایی (که در ادامه چیگور را به استخدام در می‌آورند) برای بدست‌آوردن پول و تلاش کلانتر برای حل معما و بازداشت مجرمین است.

فضاسازی‌ها، ابزارها و پوشش بازیگران، شمایل فیلم‌های وسترن را یادآور می‌شود. همچنین تیپ اصلی شخصیت‌ها و گروه‌های اصلی دخیل در وقایع فیلم یعنی قاتل، کلانتر، شکارچی و کارتل مکزیک نیز با تیپ شخصیت‌های پیش‌برنده‌ی داستان در فیلم‌های وسترن همخوانی دارد. شکل روایت فیلم مستقیم و کلاسیک محسوب می‌شود و پیچیدگی‌ آن در گوناگونی شخصیت‌ها و عدم تکرار فضاهای ثابت است. این عوامل باعث می‌شود تا توقعات مخاطب با یک فیلم وسترن سرقتی همسو شود، اما مهم‌ترین تفاوت فیلم با یک‌فیلم وسترن کلاسیک که آن را به یک فیلم پست‌مدرن شبیه می‌کند، از عنوان فیلم پیداست! روند پیشرفت داستان باعث می‌شود تا جایی که بیننده توقع دارد کلانتر (مانند همه‌ی فیلم‌های وسترن کلاسیک) قهرمان داستان شود و با دستگیری مجرمان پایان مشخصی را به فیلم هدیه کند، با کلانتری مواجه‌شود که تسلیم سرنوشت و جهان بیرونی می‌شود، قاتل هم اگر قرار است با سزای عمل خود مواجه شود، سرنوشت آن را تعیین می‌کند و به‌شکلی که کاملا با قواعد کلاسیک مغایر است، طی تصادفی کاملا بی‌دلیل در بخش پایانی فیلم مجروح می‌شود و حتی سرنوشت قطعی نیز برای او مشخص نمی‌شود.

شخصیت‌پردازی:

مهم‌ترین شخصیت فیلم، قاتل اصلی یعنی آنتوان چیگور است. قاتلی که از پیشینه‌اش اطلاع نداریم و توسط دیگر شخصیت‌های داستان «روانی» خوانده می‌شود. او به‌نوعی «سوار سرنوشت و نماد خشونت این جهان» است. نوع پوشش و آرایش او با دیگر شخصیت‌ها (که پوششی مخصوص فیلم‌های وسترن دارند) متفاوت است، گویش او مثل دیگر جنوبی‌های آمریکایی نیست و در یک جهان متعارف وسترن، وصله‌ی ناجور محسوب می‌شود. انگیزه‌ی او برای قتل انسان‌ها صرفا پول نیست و با سکه‌انداختن درمورد کشتن یا زنده‌نگه‌داشتن افراد تصمیم می‌گیرد. مهم نیست شما «بی گناه» باشید یا نه، اگر برحسب اتفاق در یک جاده، یک هتل یا یک فروشگاه کوچک گذرتان به چیگور بخورد، او با انداختن شیر یا خط سرنوشت شما را تعیین خواهد کرد. این ویژگی گویی به مخاطب نشان‌دهد که تصمیمات شما در برابر سرنوشت این جهان قدرتی ندارند، اگر شانس با شما یار باشد زنده می‌مانید و در غیر این صورت بدست او کشته می‌شوید. این دقیقا جهان‌بینی پست‌مدرن و پوچ‌گرایانه‌ی کوئن‌هاست که با استیلای شخصیت‌های قدرتمند بر جهان پیرامون خود در فیلم‌های کلاسیک، همخوانی ندارد.

همه‌ی شخصیت‌های فیلم با قتل و خشونت آشنا هستند، اما هرکدام دلایل و انگیزه‌های خود را دارند. لولین یک مرد متاهل است که آهنگری می‌کند، یک شکارچی که در شکار چندان توفیقی ندارد و یک سرباز سابق جنگ ویتنام که آموخته چگونه در این جهان زنده بماند. او عامل اصلی پیشبرد وقایع داستان است اما اهداف والایی ندارد، هرچند تلاش می‌کند تا به اصول اخلاقی پایبند باشد. او نماد واقع‌گرایانه‌ی یک انسان در جهان‌بینی کوئن‌هاست، فردی که می‌داند تنها به‌اندازه‌ی انتخاب‌های محدود خود در این جهان و مناسباتش سهیم‌است اما تلاش می‌کند تا با زیرکی و انتخاب‌های هوشمندانه‌تر از سرنوشت پیشی بگیرد. او تا بخش پایانی فیلم، همواره یک پله از چیگور (بخوانید سرنوشت) جلوتر حرکت می‌کند، هرچند که اشتباهاتش (که اتفاقا مواقعی که تلاس می‌کند به اصول پایبند باشد رخ می‌دهند) در آخر سر او را به‌باد می‌دهد.

شخصیت‌اصلی دیگر انگیزه‌ی مشخصی دارد، او یک کلانتر کهنه‌کار و چیره‌است که تلاش دارد تا جهان پیرامون خود را از خشونت و قتل پاکسازی کند (خشونتی که ظاهراً به جای بهترشدن، بدتر می شود.). یک پیرمرد (نماد جهان کلاسیک) که گویی از فیلم‌های وسترن قدیمی پا به این فیلم نهاده اما همواره یک قدم از چیگور (بخوانید جهان پست‌مدرن) عقب‌تر است. او حتی نمی‌تواند سلاح قاتل اصلی را (که با تصورات قدیمی او مغایرت دارد) شناسایی کند و مدام درحالت استیصال است. تفاوت او با لولین این است که دربرابر جهان جدید تسلیم می‌شود و ضعف خود را می‌پذیرد. در بخش پایانی فیلم و بعد از مشخص‌شدن سرنوشت لولین و پول‌ها، در سکانسی، کلانتر با یکی از دوستان قدیمی خود که زندگی تنهایی را بر روی ویلچر می‌گذارند (نماد فردی که بی‌رحمی جهان پیرامون را چشیده و سرنوشتش را پذیرفته) مواجه می‌شود که تا به‌حال در فیلم او را ندیده‌ایم. دیالوگی که او به کلانتر می‌گوید، باعث می‌شود که پیرمرد این جهان بپذیرد که دیگر جایی برای او نیست! «بلایی که سرت اومده، چیز جدیدی نیست. این جهان به مردمش سخت می گیره. نمی تونی جلوی چیزی رو که قراره اتفاق بیفته بگیری. دنیا منتظر تو نمی مونه. این خود پوچیه.».

روایت، الگوی بسط و پایان‌بندی:

شکل روایت داستان، خطی و کلاسیک است به‌نوعی‌که ترتیب وقایع در پلات با داستان همسویی دارد. نحوه‌ی معرفی‌شخصیت‌ها و پیشبرد پلات هم کل به جزء است و در بخش آغازین و میانی، وقایع براساس علت‌های مشخص رخ داده و خود علت وقایع بعدی می‌باشند. اما در بخش پایانی، تاحدودی این نظم برهم می‌ریزد، خصوصا زمانی که با شخصیت چیگور (نماد جهان پست‌مدرن) سر و کار داریم. او سرنوشت مشخصی ندارد و پس از تصادفی بی‌دلیل و ناگهانی، به‌شدت صدمه دیده و در نمای دور از دوربین فاصله می‌گیرد. چیگور که سرنوشت ۱۷ شخصیت دیگر را در طول فیلم مستقیما رقم می‌زند (۱۳ نفر را می‌کشد و از جان ۴ نفر می‌گذرد.) گویی دربرابر پایانی که سرنوشت برایش مقدر کرده اعتراضی ندارد. پایان‌بندی فیلم، همانند آغاز با صحبت‌های کلانتر برگزار می‌شود که این حس را به مخاطب می‌دهد که با فیلمی درباره‌ی «چگونگی تسلیم پیرمرد درمقابل جهان بیرونی‌اش» مواجه شده‌است. پایان‌بندی که با کلیشه‌ی ذهنی مخاطب درمورد فیلم‌های وسترن مغایرت دارد.

ویژگی‌های سبکی:

تصویربردار این فیلم، راجر دیکنز است که تصویربردار غالب آثار کوئن‌ها بوده و در همین سال تصویربرداری فیلم نئو وسترن دیگری با نام «ترور جسی جیمز بدست رابرف فورد بزدل» را نیز عهده‌دار بوده است. تصاویر در این فیلم در بعضی سکانس‌ها یادآور فیلم‌های کلاسیک و در بعضی سکانس‌ها (خصوصا بخش پایانی فیلم) یادآور فیلم‌های مدرن هستند. کارگردانی، دکوپاژ و میزانسن هم از این قاعده مستثنی نیست و کارگردانی تعقیب و گریزها فضای متفاوتی با سکانس‌های پذیرش پایانی فیلم دارد (اشاره به گفتگوی کلانتر و دوست قدیمی اش در خانه‌ی پر از گربه).

یکی دیگر از ویژگی‌های بارز این فیلم، عدم استفاده از موسیقی متن مشخص و دیالوگ‌های کم و کوتاه است. در عوض صداگذاری و افکت‌های صوتی کارکرد فرمال قابل توجهی در ایجاد تعلیق و تنش ایفا می‌کنند. در فیلم‌های کلاسیک، موسیقی متن به اشکال مختلف بخشی از بار دراماتیک سکانس‌ها را به‌دوش می‌کشد و دیالوگ‌ها واضح و در راستای پیشبرد داستان بیان می‌شوند، اما انتخاب فیلم‌سازان در عدم استفاده از موسیقی متن (به‌جز چند استفاده محدود از آکورد های سوسپانس) تفاوت دیگری با این شکل مرسوم فیلم‌سازی را یادآور می‌شود که باعث‌شده میزانسن صوتی در بعضی صحنه‌ها اهمیت بسزایی پیدا کند (اشاره به صحنه‌ی قتل اول و صدای قطار).

ارتباط با دیگر آثار کوئن‌ها:

برادران کوئن در بسیاری از فیلم هایشان اغلب یک تصویر یأس آور و پوچ گرایانه از دنیا را به نمایش می گذارند. می‌توان ادعا کرد این فیلم جدی ترین و بی رحمانه ترین نگرش آن ها نسبت به ماهیت خشونت است. کوئن‌ها در دیگر آثار خود، پوچی را در یک فضای ابزورد به‌نمایش می‌گذارند و حتی اگر موضوع قتل و جنایت باشد (خون ساده و فارگو) یا تعقیب و گریز (بزرگ‌کردن آریزونا، بعد از خواندن بسوزان و لبوفسکی بزرگ) و یا حتی فضای گنگستری داشته‌باشد (گذرگاه میلر) همواره این پوچی با فضای طنز خود و لحظه‌های خنده‌آور همراه است. در بعضی آثار هم که فضای یاس و ناامیدی در کلیت فیلم دیده می‌شود مثل بارتون فینک و درون لویین دیویس، نوع بازی‌ها و وقایع، بعضا به‌سمت فانتزی و رئال جادویی می‌رود. اما در این فیلم، خشونت بارز است، دلیل مشخص و این‌جهانی دارد و فیلمساز تلاش نمی‌کند تا از بار آن برای بیننده بکاهد. مهمترین تفاوت این اثر با دیگر آثار برادران کوئن، علاوه‌بر اشتراکات مضمونی و سبکی، همین جدیت و صراحت در فرم آن محسوب می‌شود.