انبوهی از خاطرات تلخ و شیرین با سراسیمگی هجوم میارن که چی بگی؟ چی میتونی دیگه بگی.
آرزوهات جلوی چشمتن، کابوس هات از اونا هم نزدیکتر، موندی کدومو انتخاب کنی.
هر روزی که در سفر باشی، زندگی کردی؛ هربار که زندگی کردم، نگرانی هام بیشتر شد.
گاهی چندین روز کنار هم جمع میشه و تو یک روز برمیگرده سراغت. همونقدر سرخوش، بی نهایت رها تر، اما نگران. اینبار مطمعنی که قرار نیست چیزی به پایان برسه، اینبار مطمعنی که قربانی لحظات میشی.
باز خیسی برف، باز چاپ و اینبار وسواس کمتر. سرکشی کردن پوچ، نگرانی از خیس شدن، التهاب بی دلیل، پولی که مال خودت نیست، خبرای خوبی که از برفِ کف دستت زودتر میمیرن. تبریز، بوشهر، جاده، عشق تلخ نوجوانانه، شعر و یزد، موسیقی و موزه.
تازه شدن، کهنگی. برف، سفیدی، پل طبیعت، بازهم تجریش، باز هم سفیدی. سالهایی که گذشتن، آدمایی که رفتن، موسیقی که موند و تکرار شد. کویر، آتیش، حتا آش رشته! حتا میرقاسمی، حتا کاشان.
چیشدن اون روزا، چی شد نگرانی های پوچ، چیشد کافهگردی های دروغ، چیشدن عقاید پوشالی ت، کجان پلیسای مقوایی، نجاست کو؟ محرمیت کو؟ سنت کو؟ ترسای بی معنی کجان؟ همشون شدن فدای ترسای جدید؟ پس حالا جلو رفتیم؟ یا رو تردمیل بودیم؟
شبهای روشن، کوهنوردی،راه رفتن و لیز خوردن، بی دلیل تلاش کردن، بی دلیل خندیدن، بی دلیل خوشحال بودن، سفر کردن.
موسیقی رو دوست دارم، خیلی، همه جوره شو. هنر رو دوست دارم. مطمعن نیستم بی پولی رو دوست دارم یا پولداری رو.. پولایی که مال خودت نیست. چیزی که مال خودت نیست.
مثل کما میمونه، لحظه ها میان و میرن، مرور میشن و باز بی ارزش میشن. نمیدونم چقدر کثیفم، اونقدر که با اسپرایت شسته بشم یا سس هم لازمه. نمیدونم چقدر معتادم، سیگار کافیه؟ نمیدونم چقدر مطمعنم، چقدر مهمه، چقدر لازمه.حتا نمیدونم میخام بخندم باز یا نه.
شاید سفر.