گاهی که بعد از مدتی، برمیگردیم به یه شرایط خاص که قبلا تجربه ش کردیم، باعث میشه بتونیم بین دو یا چندباری که این شرایط فیزیکی خاص برامون تکرار شده خیلی چیزا رو بسنجیم. چیزایی که احتمالا خیلی درونی ن. شاید حتا اونقدر درونی که نمیدونیم چجوری میشه به یه شکل قابل فهم برای دیگران تبدیل بشن. وخب احتمالا همین باعث میشه به این فکر نکنیم که یه سری از ویژگی های بیرونیمون با اون خصوصیتای خیلی درونی، احتمالا در ارتباطن.

      سفر از جنس تغییره، ولی معمولا برای من شرایط فیزیکی مشترکیو بوجود میاره که میتونم با استفاده ازشون. خودمو ببینم و بسنجم با خودم. سفر نه فقط به معنای گ گردش و مسافرت معمول.. اصلا به معنای خود سفر(رجوع شود به پستهای قبل).

      امشب که طبق عادت قدیمی - که احتمالا برخاسته از حس تقریبا خام خاطره پرستی ه که درون هممون هست - در حال استفاده از این تغییر، برای مطالعه تغییراتی بودم که مدتی بود متوجهشون نبودم. و ببهاین فکر میکردم که این «عادت»م احتمالا طفیلی تلاشی ه که برای استفاده بهتر از اون همون حس خام کردم؛ خودش تبدیل به یه عادت شده و خب همین تبدیل شدن به اندازه خاستگاهش، خامش میکنه. با این تفاوت که فقط مقداری شخصی شده تره. ولی به هر حال یه عادته. 

      چی باعث میشه ما «نیاز» به یه «تکرار» برای رجوع به خودمون داشته باشیم تا تازه متوجه تغییراتی بشیم که متوجهشون نبودیم ؟ چرا متوجهشون نیستیم؟ ینی درواقع چی باعث شده که متوجهشون نباشیم که در نهایت نیازمند بشیم؟ نیازمند یه سکون.

بهتره بپرسم، چطور میتونیم سفر مقدس رو در حد یه رکود، برای رسیدن به خودانتقادی مقدس، تنزل ندیم؟