چقدر اشتباه میکردم!

اعتراف ترسناک و لذت بخشیه، لحظه ایی که مطمعن میشی ازش و به زبونش میاری.. حد اقل بنظر من بهت قدرت میده.

و دیدن، که چقدر مهمه برای آفرینش، آفرینش هرچیزی، هر اثری، هر لحظه ایی، آفرینش یه لحظه ی خوب برای جمعی که توش قرار داری حتا. وختی حرف از دیدن زده میشه، سخته بفهمی منظورمو، و همینطور وختی از آفریدن میگم. ولی ادامه میدم به زدن حرفایی که ، سخته بفهمیشون.

سفر کردن مهمترین روشه دیدنه، اگه بخای مشاهده گر خوبی باشی، باید مسافر خوبی باشی .. تا بتونی افریدگار خوبی بشی. و سفر کردن، نه یعنی تغییر مکان فیزیکی، که میشه نقل مکان کنی و مسافر نباشی و میشه سر جات بمونی و با چشمان بسته به مسافرت بری. میگی نه؟ از سید بپرس.

و من سفر کردم و دیدم، همه چیز رو و خیلی زیاد و خیلی ریز ، همونطور که میدونی! و تنها چیز جدیدی که افریدم، اعترافم بود، که «چقدر اشتباه میکردم! ».

من هیچکدوم از شماها رو نشناخته بودم و اشتباهه که بگم الآن شناختم، بنابر این هیچ اعتباری برای گذشته و متعلقاتش دیگه قایل نیستم. البته که از حس علاقه ی پوچی که همه به گذشته مون و متعقلاتش داریم، انچنان راه گریزی نیست ولی صادقانه اعتراف میکنم که چقدر اشتباه میکردم.

که فکر میکردم چقدر آرومی و چقدر دقیق و درست و چقدر صاف، که نبودی.

که فکر میکردم چقدر احمقی و چقدر بی اراده و کم مقدار، که حماقت از خودم بود.

که فکر میکردم چقدر روراست و بی ادعایی که دیدم خلافشو و ..


و لذت بخش ترین لحظات نشنیدن بود، و تنها دیدن و دیدن دیدن. گم شدن بود و نترسیدن، فریاد زدن، تلخ خندیدن و تنها شدن.


و من یک همیشه مسافرِ معترف به اشتباهاتم.