پسر اما منتظر بود تا شاید در این حال، خیره به دفترچه اش؛

سایه ایی ببیند تا شاید برای دیدنش همه بایستد.

بنفش یا قهوه ایی؛ کتونی یا چرمی.. صدا کند و همه چیز باز رنگ گیرد.

صدایی اما نیامد، جز صدای خاکستری...


سایه آجر بود، کتونی بود، گربه بود، نایستاد؛