دوباره میرم و لیست کانتکامو باز میکنم، از بالا به پایین یه دور نگاه میکنم، از «وان مینتس اگو» ها و «ریسنتلی» ها بگیر برو تا «لانگ تایم اگو» ها.

انگار وارد یه راهروی طولانی میشم که دو طرفش پر از اتاقه و از روبروی هرکدوم که رد میشم، درِ یه دنیای کامل به روم باز میشه و لحظه ایی نمیگذره که ازش میگذرم، بسته میشه و در بعدی ..

نمیدونم چرا هنوز اینکارو میکنم، ولی برام مهم نیس که اینو نمیدونم، یا چرا نمیدونم . بیشتردارم فک میکنم که چیشد که من اینجا گیر افتادم؟یا دقیقا اینجا کجای زمانه که من دارم توش راه میرم؟

_کافیه! اینجوری فایده نداره._

***

میدونی؟ من هیچوخ از مرور خاطراتم لذت نبردم، حتا از شیرین تریناش، فرق نمیکنه چقد شیرین باشه، وختی خاطره س ، پس دیگه تلخه.

ولی الان میدونم که اصا خاطره ایی وجود نداره. هرچی که هس همین الانه، تو انتخاب میکنی که ببینیش ، توش زندگی کنی یا فقط بهش فک کنی!

اگه راستشو بخای من از مرور کردن خاطراتم فرار نمیکردم، من از دیدن واقعیت فرار میکردم. ببین من فک کنم به خودمون کلک زدیم که خودمون راحت تر زندگی کنیم! و الا همه چی همین الآنه، اگه درست ببینیم..

_البته درست ام نمیدونما.. ولی._

***

هروخ نگاه نکردنتو میبینم، یاد نگاه کردنات میفتم، اگه اونم یه خاطره س ، پس ینی وجود نداره و اونم همین الانه، پس انگار همین الانه که داری نگام میکنی.. پس ببین! تو فقط فک میکنی که داری نگام نمیکنی.. احمقی که هنوز فک میکنی با چشم فقط میشه دید. دید زد..

***

_ میگم، اینم که پرید.

+ مگه قرار بود بمونه؟

_ نه خب، ولی پس خودت چی میشی ..؟

+ منم میپرم!

***

آنروز،

بگشوده بال و پر،

با سر بسوی وادی خون ..