تو صبحِ سرد و سفیدیِ روزِ پر ابری
تو ساحلی و برای تو نیست دریایی

تو مثلِ حادثهٔ چرنوبیل، بی رحمی
تو مثلِ حادثهٔ انقلابِ کوبایی

قدم بزن که من اینجا نشسته ام مشغولِ
حلِّ اینکه دقیقا چقدر زیبایی

صدا زدم که "ببخشید.." و تو حواست نیست
حواس من کجاست؟ نفهمیدم اصلا اینجایی!

ببین تو چشم سیاهت مرا نمی بیند
برای دیدن من سر بزن به رویایی؛

که قرمز است تمامش، به رنگ لبهایت
و دشت، پُر شده از لالهٔ مقوایی

کنارِ رود، درختی و پیش آن مردی
نشسته خیره به نیلوفرانِ دریایی

چو کودکان، شده گم در خیالِ موهایت
و مملو از عطش و آرزوی پیدایی

تو می روی و تمامِ خیال می میرد
زمانِ واقعه همچون خیال، می آیی

شبیهِ کودکی م لحظه های قبل از خواب
شبیهِ طعمِ پُر از التیامِ لالایی