فکر می کردم شاید دارم کمی زندگی میکنم، ولی فقط فکر میکردم.

در راه خانه، دوان دوان، و با لبخندی بر لب. برگه ایی در دست راستم بود..
احتمالا دو ساعت قبل، معلم به این فکر نمیکرد که کدام گوشه ی کاغذ را با خودکارِ قرمز رنگش برای نوشتن "صد آفرین" کنار نمره ی بیستم انتخاب کرده، اما من میدوییدم و به گوشه ی سمت چپ و بالای کاغذی که در دست راستم بود فکر می کردم.

همه ی قهرمان هایی که میشناختم را مرور میکردم، می دویدم و خودم را جای آنها قرار می دادم، مادرم ملکه بود! خانه، قصرش بود و من شوالیه یی که بدون اسب، ولی سربلند می تاخت.

وارد که شدم اما ولی .. کسی نبود! لباس هایم را عوض نکردم، هنوز برگه در دستم بود، فقط به ساعت خیره شدم و منتظر صدای باز شدنِ درماندم.
دقیقه ها می گذشتند و لبخند من محو تر می شد.
شب شد، کاغذ از دستم افتاد، اما صدا، نیامد..


و من در اتاقم را بستم.
دیگر منتظر صدایی نیستم. ولی هنوز لباس هایم را در نیاوردم.

شب ها را نمیخابم، گاهی به گوشه ی قرمز رنگ برگه خیره می شوم و گاهی به لحظه های دویدنم فکر می کنم. اما دیگر به قهرمان های کودکی ام فکر نمی کنم.
دیگر به دنبال صد آفرینی نمیگردم.

نمیدانم اصلا دیگر صدای در می آید یا نه، نمیدانم دیگر کبوتری لب پنجره اتاقم لانه می کند یا نه.. اصلا نمیدانم باد، حصار پنجره ی اتاق را کنده است و باران شیشه اش را هنوز می شوید یا نه.
ولی دیگر کمی لباس هایم برایم تنگ شده اند.

فکر می کردم دارم فرار می کنم،
از همه ی کلنجار های رفته و نرفته، داری فراریم می دهی.
فکر می کردم پنجره را باز کرده ام. حصار را باد برده ایی.

اما فقط فکر می کردم.

فکر می کردم روزی مرا لمس می کنی، فکر می کردم دیگر کبوتر برگشته.
اما هنوز نمیدانم سایه ات چه رنگیست هرچند که دیدم بالاخره آمدی.
حواسم بود ولی وانمود می کردم نیست، مهم نبود. مهم نیست..

آمدی ولی میدانستم هنوز شب ها برای خوابیدنم وقت ندارند.

کاش هیچوخت بالاخره سایه ات نمی گذشت و من همیشه در انتظار می ماندم.. دو نقطه


"هی،فاک یو!"