آری و حقیقت اینگونه است که باید گریست..

و حقیقت اینگونه بود، اما نمیدانستیم.
نمیخاستیم بدانیم! میخندیدیم و میخندیدیم و وختی قهقهمه می زدیم و  چشمانمان بسته میشد و گوش هایمان ناشنوا، آنوقت ندا میرسید انگار و میگفت "موقع گریه کردنتم میرسه" .. به خود میلرزیدیم و خنده مان جمع میشد و با چشمان باز و گوش های تیز، خیرگی یکدیگر را خیره میشدیم و سکوت یک دیگر را میشندیدیم.
گویی همه میدانستیم حقیقت را و همه میترسیدیم از گریه کردن هایمان ولی ..

آری حقیقت اینست.

باید گریست!