یکی بود یکی نبود، زیر گند کبود، دختربچه ایی بود که خیلی فراموشکار بود. هرچقد مادرش، پدرش، برادرش، خاهرش حتا دوستاش بهش میگفتن حواستو جمع کن، انگار نه انگار! کار خودشو میکرد. موقعی که باید از یه چیزی استفاده میکرد خوب حواسش جمع بود ولی وختی میرسید ب تهش، وختِ حساب که میشد، انگار نه انگار!

یه روز دختربچه ی قصه ما رفت قصابی کلی گوشت برداشت و اومد بیرون، رفت نجاری یه چارپایه ی کوچولو برداشت و اومد بیرون، رفت پیش نقاشه نقاشیشو بکشه، کشید و برداشتش و زد بیرون، رفت خیاطی یه لباس قشنگ برداشت و دویید اومد بیرون، هرجا دلش خاس رفت، هرکار دلش خاست کرد و وختی کارش تموم شد، خودشو زد ب اون راهو دویید اومد بیرون.

خیاطه و بزازه و نقاشه و قصابه و نجاره و .. همه که از دستش حسابی شاکی شده بودن، دیگه صبرشون سر اومد. نشستن نقشه چیدن و یه روز ته بازار گیرش انداختن.

قصابه دست و پاشو قطع کرد و تیکه تیکه کرد، نجاره استخونای شیکسته شو با میخ به هم کوبید تا تعمیر شه، خیاطه هم گوشتاشو دوباره به هم دوخت و با پارچه های بزازه پوستشو ترمیم کرد، نقاشه هم اومد یه رنگ خوب روش زد تا دوباره مثه اول شه.

بعدش همه تصمیم گرفتن فراموش کنن داستانو.. تصمیم گرفتن وانمود کنن اون دختره که اون ته بازار خیره مونده و رو صندلی نشسته صبح ب صبح و شب به شب تکون نمیخوره زنده س، تصمیم گرفتن باور کنن که اونم مثه همیشه همه چیو یادش رفته.


بیچاره فقط اون پسربچه که روز ب روز از دور دختره رو دید میزد، نمیرفت سمتش که ناراحت نشه. اخه پسره هیچوخ یادش نرفته بود اون روزو که دختره قلبشو برد، اخه خوب یادش مونده بود که دختره وختی قلبشو ورداشت دیگه پشت سرشم نگاه نکرد، اخه قشنگ یادش بود دختره چه خشگل یادش رفته بود این قلبه کیه تو دستاش..


قصه ما به سر رسید، پسره به قلبش نرسید.